تقی

علی آرام
ataran_ali2005@yahoo.de

از زمانی يادم می آيد به خاطر شغل پدر ناچار بوديم هر چند سال را توی يک شهر زندگی کنيم. بيست سال پيش زمانی که شش سالم بود، پدر به نيشابور اعزام شد و نزديک يکسال در آن شهر ماندگار شديم. خانه ای که اجاره کرديم طبقه دوم بود، صاحب خانه زن تنهايی بود با تنها پسربچه ای که در طبقه پايين زندگی می کردند. کرايه ای که می گرفت جوابگوی نبود، برای همين يکی از اتاق ها را تبديل به سبزی فروشی کرده بود. چنان که توی راهرو و زير راه پله هميشه کودی از سبزی های جوارجور تلنبار بود، توی حياط هم دبه های سرکه و ترشی و آبغوره چيده شده بود و موقعی که مشتری نداشت در حال ترشی درست کردن و سرکه انداختن بود. چادرش را به کمرش می بست و يک پاش تو سبزی فروشی بود و يک پاش تو حياط و از ترشی و سرکه هاش خبر می گرفت. بدتر از آن يکريز با لهجه خاصی به بچه اش فحش های ناجور می داد.
مادر از جايی که آمده بوديم ناراحت بود و هميشه با پدر جر و بحث می کرد؛ از آنجا اسباب کشی کنيم و برويم. دلش نمی خواست با بچه صاحبخانه که همسن و سالم بود همبازی شوم. هر چه مادر مرا تو اتاق زندانی می کرد و می گفت از پنجره کوچه را تماشا کنم، اما من تا فرصت پيدا می کردم می رفتم با بچه صاحبخانه که اسمش تقی بود بازی می کردم. بعد به پدر می گفت : «اينا در شأن ما نيستن، ننه تقی پالونش کجه و مردم پشت سرش زياد حرف می زنن. موندن تو اين خونه صلاح نيس!» با اين که می دانستم پالون چيه، اما هر چه نگاه کردم ديدم مادر تقی فقط چادر سرش است و روی پشتش هيچی نيست. تازه شانه های پهن و سينه های برجسته و بزرگی داشت که بچه های محل هميشه حرف های ناجوری می زدند.
تقی لاغر بود و با زير شلواری کوتاهی که تا زانويش می رسيد. هميشه پابرهنه می چرخيد؛ مايع لزج زرد رنگی از دماغش روی لبش کش آمده بود؛ بخصوص وقتی ننه اش او کتک می زد، بيشتر می شد. بچه های محل به او تقی خلُّو می گفتند. با اين حال هيچ فحشی به او برنمی خورد، مگر موقعی که به او «حرومزاده» می گفتند، آنجا بود که جيغ و داد کنان به خانه می رفت، آنوقت ننه تقی گره چادرش را دور کمرش سفت می کرد و دنبال بچه ها می دويد و فحش های ناجوری می داد که بيشتر آن ها را نشنيده بودم، و من نمی دانستم «حرومزاده» چه معنايی دارد. جرئت اين را هم که از مادر بپرسم نداشتم.
به هر حال با مخالفت مادرم؛ من و تقی هميشه توی کوچه بوديم و با هم بازی می کرديم، گاهی هم می رفتيم دکان شيرينی فروشی سر کوچه و از پشت ويترين به نان خامه ای ها نگاه می کرديم و آب از لب و لوچه مان راه می افتاد، بخصوص تقی که حاضر بود هر کاری بکند تا يکی از آن ها را صاحب شود.
ماندن ما در نيشابور زياد طولانی نشد، با انتقالی پدر موافقت شد و ما به مشهد اسباب کشی کرديم. سال ها بعد که بزرگتر شدم دانستم کسی که پالانش کج است يعنی چه و معنی حرامزاده را هم فهميدم. با مرور زمان خاطراتم کم رنگتر شدند، اما هيچوقت تقی را فراموش نکردم. نمی دانم او هم چيزی از من به يادش مانده بود، چند بار خواستم بروم نيشابور و او را ببينم اما موقعيت آن پيش نيامد، تا اين که روزی صاحبکارم خواست بروم نيشابور و چکی را نقد کنم. يکی از روزهای بين هفته بود. ماشينی دربست کرايه کردم و راه افتادم، زودتر از آن که فکر می کردم کارم تمام شد. آنجا بود که تصميم را عملی کردم.
ماشين سر کوچه خانه تقی نگه داشت؛ از راننده خواستم ماشين را گوشه ای پارک کند و بماند. بعد به تنهايی راه افتادم و وارد کوچه شدم. بيشتر خانه ها خراب شده و جای آن ساختمان های تازه احداث شده بود، اما خانه هايی هم دست نخورده بودند. حتا تير چراغ برق چوبی از آن سال ها باقيمانده بود؛ با اين که کنار آن ستون سيمانی کار گذاشته بودند اما آن را از زمين بيرون نياورده بودند. همان طور که پيش می رفتم به دکان شيرينی فروشی رسيدم، تغيير نکرده بود فقط کمی ظاهرش را رنگ و لعاب داده بود. کمی از پشت شيشه شيرينی ها را نگاه کردم. اون روزها چقدر می ترسيديم پشت شيشه بايستيم، شيرينی فروش اخمو و بداخلاق که هروقت ما را می ديد نگاه غضبناکی می کرد. وارد دکان که شدم صاحب دکان با مهربانی خواست بداند چی سفارش می دهم. ديگه از ديدن او نمی ترسيدم، با خيال راحت همه جا را نگاه کردم، بعد هم يک کيلو نان خامه ای خريدم و بيرون آمدم. نرسيده به خانه تقی، پسر بچه ای پنج شش ساله ای کنار ديوار نشسته بود و داشت خاک بازی می کرد. از نزديکش که گذشتم سرش را بالا آورد و با حسرت به جعبه شيرينی نگاه کرد، آب بينی اش کش آمده و دهانش نيمه باز بود. به رفتنم ادامه دادم اما نگاهش را پشت سرم احساس کردم. به سبزی فروشی ننه تقی رسيدم. همه چيز مثه اول بود، حتا در و پنجره را هم رنگ نکرده بود. در خانه باز بود؛ بوی تند سرکه و ترشی سرازير شد تو بينی ام و مرا برد به بيست سال پيش. يکباره صدای ننه تقی مرا بخود آورد، باز داشت بچه ها را فحش می داد؛ کمی دورتر چندتا بچه داشتن بازی می کردند. بدون اين که به من نگاه کند، انگار با خودش باشد گفت: «اگه تقی بود تخم نمی کردن توپ بازی کنن.»
ناخودآگاه گفتم: «تقی کجاست؟»
برای اولين بار بهم نگاه کرد و چشماش را تنگ کرد. صورتش پير و چروکيده شده بود، اما هنوز آب و رنگی داشت. گونه های برجسته و لبان کشيده اش چيزی از زيبايی آن کم نکرده بود. فقط چشماش تو رفته بود و اندوه از آن خوانده می شد. لرزشی روی لباش ديده شد و با صدای لرزان گفت: «تقی م مرده!»
«چرا؟»
اما پيش از آن که جوابم را بدهد، زنی آمد و گفت: «ننه تقی؛ نيم کيلو سبزی خوردن بدين»
تازه متوجه شدم شانه هاش فرو رفته و پشتش قوز پيدا کرده بود؛ سينه هاش هم شل شده بودند. نگاهش را از من گرفت و رو به مشتری کرد و گفت: «ديدين چجوری پسرم تنهام گذاشت؟»
مشتری زن گفت: «قسمت ش اينجوری بود ننه تقی... يک کيلو سرکه هم ميخوام.»
دوباره گفت: «پسرم مرده» و دور خودش چرخيد، نمی دانست چکار کند. چندتا دبه را جابجا کرد و زير لب زمزمه کرد: «اما نباس می رفت، جوونم مثه رخش بود.»
مشتری گوش نداد و گفت: «از سرکه های خودتون بدين.»
ننه تقی پشتش به ما بود و خم شد دبه سرکه را بردارد، اما می ديدم دستهای پير و چروکيده اش می لرزد. خودم را کمی عقب کشيدم. هنوز دلم نمی خواست از آنجا بروم، اما ترسيدم مرا بشناسد و غصه اش بيشتر شود. پيش از آنکه از دکان بيرون بيايم زن ديگه ای آمد تو. صداش را شنيدم که سبزی خوردن می خواست و می گفت تره نداشته باشه. ننه تقی باز هم برای او از مردن پسرش گفت؛ بعد صدای گريه اش را شنيدم. ديگه صبر نکردم و آمدم بيرون؛ بچه ها هنوز داشتند بازی می کردند. گرد و خاک و سر وصداشان را می شنيدم اما هيچی نمی فهميدم، فکر کردم شش سالم شده و با تقی تو کوچه هستيم. احساس کردم بچه ها جمع شده اند و همگی ننه تقی را هو می کنند و او را ... می خوانند، اما ننه تقی ديگر به آن ها فحش نمی دهد. از تقی می خواهم برويم شيرينی فروشی و از پشت شيشه نان خامه ای ها را تماشا کنيم؛ همانطور که تو فکر بودم از برخورد توپ به صورتم بخود می آيم. بزودی به جايی می رسم که پسر بچه داشت خاک بازی می کرد. خم می شوم و اسمش را می پرسم، می ترسد و چيزی زير لب زمزمه می کند که نمی فهمم. بعد می پرسم کجا زندگی می کند؛ با دستش سبزی فروشی را نشان می دهد.
در جعبه نان خامه ای را باز می کنم و می خواهم يکی بردارد، با تعجب و ترس بهم نگاه می کند. يکی برمی دارم و تو دستش می گذارم، باز هم چيزی نمی گويد اما آن را می گيرد، و همچنان وحشت زده بهم زل می زند؛ از نگاهش دگرگون می شوم. جعبه را همان جا می گذارم و برمی خيزم تند به سوی ماشين راه می افتم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33488< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي